او آسمان را می فهمید...

او آسمان را می فهمید...

صفحه اول کتاب یادت هست؟؟؟
پیرمرد امیدش به ما دبستانی ها بود.
و الان ما بزرگ شده ایم...

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محمد هاشمی» ثبت شده است

دید سرباز خوابش برده!

آرام تفنگ را از زیر دستش برداشت و...

شروع کرد به نگهبانی دادن روی پشت بام!!! 


پ.ن: از زبان یکی از محافظین بیت (محمد هاشمی)



دبستانی دیروز
۱۸ بهمن ۹۲ ، ۰۱:۰۷ ۶امید امام

نیمه شب بود.

داشت آرام از پله های پشت بام می رفت بالا...

داشت برای نگهبان ها آب و خرما می برد!

 


پ.ن: از زبان یکی از محافظین بیت (محمد هاشمی)



دبستانی دیروز
۱۳ بهمن ۹۲ ، ۲۳:۳۰ ۱امید امام

حاج خانم (همسر حضرت امام) براى زیارت حضرت عبدالعظیم رفته بودند. موقع برگشت که نزدیک هاى ظهر بود، خانم گفتند: " زودتر برویم، من به آقا نگفتم که ناهار بخورند، آقا صبر مى‏کنند تا من بروم. زودتر برویم که آقا براى خوردن ناهار معطل نشوند." راه بندان بود. تا ما رسیدیم نیم ساعتى از وقت ناهار امام گذشته بود ولى امام ناهار نخورده بودند.

- "شما ناهار مى‏خوردید، ما مى‏آمدیم".

- "شما نفرمودید که من نمى‏آیم. ما منتظر شما بودیم. "

 


پ.ن: از زبان یکی از محافظین بیت (محمد هاشمی)


دبستانی دیروز
۲۱ دی ۹۲ ، ۰۰:۵۱ ۷امید امام