او آسمان را می فهمید...

او آسمان را می فهمید...

صفحه اول کتاب یادت هست؟؟؟
پیرمرد امیدش به ما دبستانی ها بود.
و الان ما بزرگ شده ایم...

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آب و خرما» ثبت شده است

نیمه شب بود.

داشت آرام از پله های پشت بام می رفت بالا...

داشت برای نگهبان ها آب و خرما می برد!

 


پ.ن: از زبان یکی از محافظین بیت (محمد هاشمی)



دبستانی دیروز
۱۳ بهمن ۹۲ ، ۲۳:۳۰ ۱امید امام