دید سرباز خوابش برده!
آرام تفنگ را از زیر دستش برداشت و...
شروع کرد به نگهبانی دادن روی پشت بام!!!
پ.ن: از زبان یکی از محافظین بیت (محمد هاشمی)
نیمه شب بود.
داشت آرام از پله های پشت بام می رفت بالا...
داشت برای نگهبان ها آب و خرما می برد!