او آسمان را می فهمید...

او آسمان را می فهمید...

صفحه اول کتاب یادت هست؟؟؟
پیرمرد امیدش به ما دبستانی ها بود.
و الان ما بزرگ شده ایم...

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از لطافت دل یک رهبر» ثبت شده است

دید سرباز خوابش برده!

آرام تفنگ را از زیر دستش برداشت و...

شروع کرد به نگهبانی دادن روی پشت بام!!! 


پ.ن: از زبان یکی از محافظین بیت (محمد هاشمی)



دبستانی دیروز
۱۸ بهمن ۹۲ ، ۰۱:۰۷ ۶امید امام

نیمه شب بود.

داشت آرام از پله های پشت بام می رفت بالا...

داشت برای نگهبان ها آب و خرما می برد!

 


پ.ن: از زبان یکی از محافظین بیت (محمد هاشمی)



دبستانی دیروز
۱۳ بهمن ۹۲ ، ۲۳:۳۰ ۱امید امام