او آسمان را می فهمید...

او آسمان را می فهمید...

صفحه اول کتاب یادت هست؟؟؟
پیرمرد امیدش به ما دبستانی ها بود.
و الان ما بزرگ شده ایم...

عکس

جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۲، ۰۸:۳۰ ب.ظ

مدرسه که می رفت ناظم به خاطر آوردن عکس امام حسابی کتکش زد

چند سال بعد مردم او را در تلویزیون دیدندکه همان عکس را گرفته بود و شعار می داد

عراقی ها که دستگیرش کردند عکس امام را با او دیدند و تا حد مرگ کتکش زدند

کمی بعد که به وطن برگشت و توی بیمارستان آخرین سرفه های شیمیایی را تحمل می کرد در حالی که به عکس امام به دیوار خیره بود شهید شد

امروز پسرش عکس او و امام را کنار هم توی کیف جیبی اش می گذارد.

شمس اله قنبرزاده



امید امام (۶)

۲۵ مرداد ۹۲ ، ۲۲:۳۴ محمد کیوان

سلام بزرگوار گرامی

خیلی خیلی قشنگ بود و دردآور،درد دل آور

کاش مسئولین هم یه خورده درد داشتند، درد اسلام


هوالسلام

و باز غروب چه بی صدا پا به حریم تنهایی دلم می گذارد،گویی نجوایی از دور مرا به سوی خویش می خواند،به اطراف می نگرم چیزی نمیابم

از خویشتن جدا می شوم،در فرار از سنگ فرش خیابان محو و در انزوای قناری به سکوت می نشینم،

اما باز نمی یابم...

پس این نجوا از کجاست،چرا دستی،دستم را نمی گیرد،چرا کسی به فریاد بی صدایم نمی رسد.

چشمانم را می بندم و دور می شوم، دور... از خود،ازین دنیا،می خواهم بگذارم و بگریزم

اما دستی از غیب گریبان دلم را می گیرد و آهسته زیر گوشم نجوا می کند !!

آهای دور مانده از خود به کجا چنین شتابان...

اندکی صبر،بمان و طبیب دل بیمارت باش..





۲۶ مرداد ۹۲ ، ۰۵:۲۹ امیرحسین رعایی
سلام علیکم
کاش ما هم عاشق بودیم...
سلام
بسیار زیبا و تاثیر گذار بود
واقعا" منقلب شدم
یا علی
سلام
زیبا بود
سلام
بسیار عالی
خدا قوت.
۲۰ مهر ۹۲ ، ۱۵:۰۵ یک دانه شن
تاثیرگذار بود...

یک جای پا

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی